هر روز که آدمها را میدید با خودش میگفت: چرا بعضی آدمها همیشه شادند؟ بعضیها همیشه غمگین؟ بعضی ها همه چیز بلدند؟ بعضیها دست و پا چلفتی اند و همیشه بد میارن؟ خونه بعضیها همیشه آرامشه ولی بعضی خونهها همیشه دعواست؟ با بعضی افراد راحت میشه حرف زد و باهاشون احساس راحتی میکنی؟ اما بعضی آدمها آنقدر بداخلاقند که اصلاً نزدیکشون هم نمیتونی بشی؟ بعضی آدمها وقتی عصبانی میشن هرچی از دهنشون در میاد میگن و باهات دعوا میکنند. ولی بعضیها عصبانیت خودشونو کنترل میکنند.
بعد خودش پاسخ سوالات خودش را میداد :
خوب اینها حتماً بستگی به خانوادههاشون داره. آدمهای آروم، شاد، پولدار، با اخلاق و بعضیها هم عصبی، اهل جنگ و جدال هستند که روی فرزندانشون تأثیر گذاشته.
سالها گذشت دختر داستان ما خودش آدم خجالتی بود، مثلاً به خیلی آدمها پول قرض میداد و پس نمیگرفت ،هر کسی ازش درخواست کمک داشت همیشه جواب مثبت میداد. همیشه واسه رفتن به هر مهمونی و دورهمی با دوستاش پایه بود. محل کارش، هر کاری که به اون سپرده میشد بدون هیچ اعتراضی انجام می داد. بین دوستاش آدم شنگول و پرانرژی بود، اما تو جمع غریبه خجالتی و کم حرف بود.
دخترک دانشگاه قبول شد. روزی که میخواست بره دانشگاه با پدرش رفت برای ثبت نام. آخه تا به اون روز با هیچ غریبه ای نمیتونست خوب صحبت کنه. چقدر دوست داشت مثل خانمهایی که میومدند و با مسئول رشتشون به راحتی صحبت میکردند باشه، اما …. بالاخره پدرش اومد و کارهای ثبت نام انجام شد.
دختر داستان به مقطع ارشد رسید ولی به خاطر ترس و خجالتی بودنش تصمیم گرفت پایان نامهی دانشگاهشو حذف کنه و ارشد را از حالت پژوهش محور به آموزش محور تغییر بده تا دیگه ارائه نداشته باشه. وقتی دانشگاه قبول کرد که تغییر شیوهی آموزش بده، اون خیلی خوشحال شد ولی حال دلش خوب نبود چون صورت مسئله را پاک کرده بود و اصل مسئله یعنی خجالتی بودن و عدم اعتماد به نفسش همچنان باقی بود.
یه روز از یه خیابون رد میشد که یه اطلاعیه نظرشو جلب کرد، یه سمینار برای افزایش اعتماد به نفس، اون خیلی تو اینترنت راههای افزایش اعتماد به نفس رو میخوند ولی نمیتونست عملی کنه و موفق نمیشد.
با خودش گفت ضرری نداره بزار اینم امتحان کنم. روز موعود، با دودولی به سمینار رفت و بعد هم در دوره “رفع خجولی” شرکت کرد. بعد از شرکت در این دوره و بعد در دورهها و کلاسهای بیشتر تونست ارتباطاتشو بهترکنه. با آدمهای غریبه راحتتر ارتباط برقرار میکرد.
دختر داستان ما از وقتی با مبحث مسیرعصبی آشنا شد مسیر زندگیش تغییر کرد، متوجه شد این خود ما هستیم که میتوانیم با تغییر عادت مسیرعصبی جدیدی برای هر آنچه که میخواهیم ایجاد کنیم و بعد هم آن را تقویت کنیم.
مدیریت خشم، مدیریت حل تعارض، مدیریت زمان و انرژی، خلاقیت، ارتباطات، اراده و انگیزه، نویسندگی، اعتماد به نفس و فن بیان … همگی مهارتهایی هستند که با آموزش میتوان آنها را یاد گرفت و درصد کمی به خانواده و بچگی ما ربط داره .
و بالاخره دختر داستان ما کسیه که الان با شما صحبت میکنه. حدود دو ساله تلاش میکنم برای اینکه بهترین خودم باشم. متوجه شدم راز بهبود فردی و تغییر خودم، اول از همه عزت نفس و دوست داشتن خودم هست و بعد تغییر باورها و توانمندی هاست.
یاد گرفتم میتونم نویسنده باشم کافیه مهارت نوشتن رو در خودم ایجاد کنم وکتاب خودم با عنوان “آتش نشان خشمت باش“رو نوشتم.
از کودکی آرزو داشتم انسان مفید و موثری باشم. چه برای خودم چه برای اطرافیانم _ البته معتقدم تا وقتی مهارتهای خودم را ارتقاء ندهم، حرفهای من در دیگران اثری نخواهد داشت.
ما با بهبود مهارتهای فردی خود، میتوانیم در مهارتهای ارتباطی خودمان هم موفق شویم. به همین علت روی موضوع بهبود مهارتهای فردی کار میکنم.
چرا آنا؟ آنا به آذری یعنی مادر ،شخصی که همه ما دوست داریم و مطمئن هستیم هرآنچه او میگوید بدون هیچ منتی برای رشد و بهتر کردن خودمان است، و من در این سایت میخواهم مشتاقانه و با عشق و افتخار همچون آنا، هر آنچه آموزش میبینم به شما یاد بدهم. تا با هم زندگی بهتری را تجربه کنیم و دنیا را جای بهتری برای زندگی کردن کنیم. امیدوارم شما هم با ارائه پیشنهادات و انتقادات خود من را در این مسیر یاری کنید.
دوستدار شما : آنا